پیری برای جمعی سخن می راند ...
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد ، همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا این که دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید ، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
.............................
.....................
...........
.....
..
گاهی احساس می کنم از خودم چیز زیادی نمی دانم ...
شاید فقط این نقطه های بی پایان ...............
این نقطه ها که بار بغض هایم را به دوش می کشند خوب مرا می شناسند ...........
اعتراف می کنم گاهی زیر بار زندگی خم می شوم و دوباره با پررویی تمام ، قد راست می کنم ...
نه تنها من ؛ که همه چنین اند و دائم در حال مبارزه ...
این زندگی گاه تیزی دندان نشانت می دهد و گاه نرمی مژگان...
شب هنگام ، غم را چنان در آغوش می کشی گویی سپیده ای در منتهایش نیست ...
در پی طلوعی دیگر ، نور امید سیاهه ی چشم را نخوانده ؛ از قرنیه ی نازک و شکننده اش عبور می کند
و ظلمتِ دیده را ، نادیده می انگارد .
به امید فردا ..................